Web Analytics Made Easy - Statcounter

به گزارش قدس آنلاین، محمدرضا سنگری در کتاب «چهل روز عاشقانه» ضمن بیان مصیبت‌های وارد شده بر اهل بیت(ع) در این ۴۰روز زبان حال هر یک از بازماندگان نهضت عاشورا را بیان کرده و با شعله‌هایی از نور و حقیقت در این واقعه، مخاطب را با آنچه در این ۴۰روز گذشته آشنا می‌کند. این کتاب سال ۸۱ برای نخستین بار از سوی انتشارات کانون پرورش فکری برای نوجوانان بالای ۱۵ سال منتشر و محرم امسال بازنشر شده است.

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!

 
درباره این کتاب با محمدرضا سنگری؛ نویسنده، شاعر، منتقد و پژوهشگر گفت‌وگو کردیم که می‌خوانید.  



۴۰ توصیف اربعینی
محمدرضا سنگری محتوای کتاب «چهل روز عاشقانه» را توصیف و روایتی از اربعین حسینی و نقش حضرت زینب(س) در رویداد بزرگ عاشورا را عنوان می کند و  می‌گوید: در این کتاب به زیارت اربعین که فلسفه قیام و نهضت حضرت اباعبدالله الحسین(ع) را مشخص می‌کند، پرداخته شده و کسانی که زیارت اربعین را خوانده‌اند، آگاه‌اند که در این زیارت مطرح شده «وَ بَذَلَ مُهْجَتَهُ فِیکَ لِیَسْتَنْقِذَ عِبَادَکَ مِنَ الْجَهَالَهِ وَ حَیْرَهِ الضَّلالَهِ»؛ به این معنا که تمام فلسفه قیام امام حسین(ع)، زدودن جهالت از جامعه و حیرت و سردرگمی مردم است. امام حسین(ع) چراغی را برافروخت تا تاریکی‌ها زدوده شود و فضایی را فراهم کرد تا همگان تکلیف خود را بدانند و سردرگم نمانند.
به گفته او این کتاب ۴۰ قسمت دارد و به نقش اربعین که کمال‌بخش نهضت امام حسین(ع) است، پرداخته و سعی شده در این ۴۰ قسمت فلسفه قیام اباعبدالله(ع) به شیوه ادبی نگارش شود.

درس‌هایی برای همه
این نویسنده ادامه می دهد: نهضت امام‌حسین(ع) سراسر تربیت است و اگر ما این نهضت را فشرده‌ترین کلاس ادبی تاریخ بدانیم، بیراهه نرفته‌ایم. این رویداد در یک روز اتفاق افتاد اما تمام تاریخ را سیراب کرد. ما کربلا را با تشنگی می‌شناسیم اما گویی کربلا یک کوثر زلال و جوشان است که همه‌ تاریخ را دعوت به سیراب شدن می‌کند و به انسان‌ها فرصت رشد، کمال و پرواز می‌دهد. 
شاعر مجموعه «زیر خیمه عطش» خاطرنشان می‌کند: زمانی که به بررسی کربلا و وقایع آن بپردازیم، از همان ابتدا که از مدینه آغاز شد تا پس از شهادت امام حسین(ع) که اسیران کربلا به مدینه بازگشتند، درس‌های ارزشمندی داریم که برای همه‌ عمر و تمامی فرهنگ‌ها کافی است. من در نگارش این کتاب سعی کردم در عین حال که بُعد حماسی کربلا را مطرح می‌کنم، درس‌های کربلا را هم به گوش همگان برسانم.

قطعه‌های ادبی عاشورایی
سنگری با اشاره به ضرورت تبیین و تبلیغ کتاب‌های عاشورایی برای نسل جوان عنوان می‌کند: عاشورا و نهضت امام حسین(ع) به دلیل عمومیتی که بین مردم دارد، مخاطبان آن از همه نسل‌ها هستند. زبان این کتاب کمی فراتر از نسل نوجوان است اما آن‌ها می‌توانند به خوبی با آن ارتباط برقرار کنند.
به باور او، «چهل روز عاشقانه» گشودن پنجره‌ای برای تماشای بهتر عاشوراست و اضافه می‌کند: من به فراخور توانم سعی کردم درس‌ها و زیبایی‌های کربلا را پیش روی مخاطبان قرار دهم. هر کدام از ۴۰ قسمت کتاب به عنوان یک قطعه ادبی است که گره‌خوردگی بهتری با ذهن و ضمیر مخاطب پیدا می‌کند.

آشنایی با نسل جوان
نویسنده کتاب «چهل روز عاشقانه» درباره توجه و استقبال نسل جوان از این اثر توضیح می‌دهد: سالیان زیادی مشغول تألیف کتاب‌های درسی کودکان و نوجوانان بوده‌ام و حتی تجربه تدریس در مدرسه‌ها و مهدهای کودک‌ را دارم از این رو با زبان نسل جوان بیگانه نیستم، همچنین در راستای نگارش کتاب برای نسل جوان، مطالعات گسترده روان‌شناختی در زمینه فضای روانی آن‌ها داشته‌ام. با توجه به اینکه نسل‌ها تغییر می‌کنند، زبان و خواسته‌های آن‌ها هم به‌روز می‌شود بنابراین سعی می‌کنم ارتباط دائمی و مستمری با آنان داشته باشم و به نظر در این زمینه موفق بوده‌ام چون آثارم مورد اقبال و توجه نسل جوان قرار می‌گیرد.
سنگری با بیان اینکه بافت و ساخت کتاب «چهل روزعاشقانه» را از زمان انتشار نخستین چاپ آن در سال ۸۱ تاکنون تغییر نداده است، می‌گوید: برخی مطالب تابع زمان نیستند و هر زمان که نیاز باشد همه می‌توانند از آن استفاده کنند. پس از سال‌ها هنوز تغییر زبانی گسترده‌ای رخ نداده و با توجه به شناختی که از نسل جوان دارم، متوجه می‌شوم به راحتی کتاب را مطالعه می‌کنند و در فهم آن مشکلی ندارند.
این پژوهشگر می‌افزاید: گاهی پیش می‌آید مطلبی را تغییر می‌دهیم و ساختار آن با مشکل مواجه می‌شود. من برای جلوگیری از این مشکل تصمیم گرفتم در ساختار کتاب تغییری نداشته باشم و در آینده با نگاهی نو به موضوع عاشورا و قیام امام حسین(ع) بپردازم. کتاب‌هایی مانند «آیینه‌داران آفتاب» و «ماه در آب» که شخصیت حضرت ابوالفضل(ع) را در یک ساختار داستانی و در عین حال وفادار به واقعیت تاریخی توصیف می‌کنند نیز این چنین است و این کتاب‌ها را برای رده سنی کودکان و نوجوانان نوشته‌ام. 

کتابی برای نابینایان 
سنگری با بیان اینکه نوشتن کتاب چهل روزعاشقانه کار آسانی نبود، یادآور می‌شود: اوایل که نوشتن این موضوع در کانون پرورش فکری کودکان مطرح شد، مقاومت نکردم و بسیاری هم از پرداختن به این موضوع استقبال کردند. امسال نیز نهادهایی همچون آموزش و پرورش در راستای بازنشر و عرضه این کتاب در راهپیمایی اربعین با من تماس گرفتند. همچنین نسخه صوتی این کتاب نیز در اختیار مخاطبان قرار داده شده و چهل روز عاشقانه یکی از نادرترین کتاب‌های پرورش فکری است که به خط بریل برای نابینایان منتشر شده است.
 

محدثه رضایی

منبع: قدس آنلاین

کلیدواژه: اربعین حسینی چهل روز عاشقانه محمدرضا سنگری امام حسین ع نسل جوان کتاب ها درس ها

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت www.qudsonline.ir دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «قدس آنلاین» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۸۶۹۴۴۳۳ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی:

آدینه با داستان/ چی از آسمان افتاد؟!

      داستان کوتاه

      مریم رحمَنی

       یک چیز سنگینی پرت شد توی حیاط. درست زیر پنجره‌ی اتاق خواب. از خواب پریدم و اولش فکر کردم خوابی دیده‌ام.مثل وقت‌هایی که خواب می‌بینم و بلافاصله بعد از بیدار شدن دنیای خواب و بیداری را نمی‌توانم از هم تفکیک کنم.

   پرده‌ی پنجره را کنار زدم و توی تاریکی مطلق حیاط هیچ چیز ندیدم. بی‌اختیار دست کشیدم به تشک تخت و دستم که به جسم گرم جمشید خورد، بی که برگردم و نگاهش کنم، پتو را کشیدم تا زیر چانه‌ام و سعی کردم دوباره بخوابم. چشم‌هایم بسته نمی‌شد و مدام تصویر مردی قوی هیکل می‌آمد جلوی چشمم که با نقاب مشکی و چاقوی تیز توی دستش بالای سر من و جمشيد ایستاده و... . هی چشم‌هایم را باز می‌کردم و سعی می‌کردم با تکان خوردن جمشيد را بیدار کنم، اما حالا بعد از گذشت یازده سال دیگر فهميده بودم این شکل خروپف کردن پشت سرش خواب عمیقی است که با این تکان‌ها، حتی با افتادن احتمالا یک هیکل درشت مردانه توی حیاط نمی‌شود بیدارش کرد. 

  نور چراغ توی حیاط هی خاموش و روشن می‌شد و داشتم فکر می‌کردم کاش برای عوض کردنش بیشتر پافشاری کرده بودم یا لااقل خودم می‌رفتم یک لامپ می‌خریدم و خودم عوضش می‌کردم، حالا مگر عوض کردن یک لامپ چقدر کار دارد که من این چیزها را بیاندازم گردن جمشید و او هم هربار با گفتن جمله‌ی "چقدر جدیدا حساس شدی"، از زیرش شانه خالی کند و مثلا بگوید فعلا که نور دارد! 

  لای پنجره باز بود و سوز تندی می‌آمد توی اتاق که برای هوای اردیبهشت ماه زیادی سرد بود. بالاپوشم را از روی پشتی صندلی برداشتم و انداختم روی دوشم. 

   برگ‌های درخت اکالیپتوس توی خیابان که نصفش کشیده شده بود توی حیاط خانه‌ی ما، همین‌طور داشتند تکان می‌خوردند و یک صدای خش‌خش ریزی توی هوا می‌رقصید. 

   بوی دود سیگار از کنار بینی‌ام رد شد و بی‌هوا سرم را بالا گرفتم و دنبال ماه توی آسمان گشتم. در هوای آلوده‌ی مرکز شهر و وسط این‌همه شلوغی کمتر پیش‌ می‌آید ماه را گوشه‌ای از آسمان ببینم. با زن همسایه‌ی طبقه‌ی بالا که آمده بود دم پنجره و سیگار می‌کشید چشم تو چشم شدم. سرم را به علامت سلام تکان دادم و بالاپوشم را از دو طرف هی کشیدم فقط برای اینکه کاری کرده باشم. چون آن‌قدرها که تصور می‌کردم باد سردی نمی‌وزید. 

-شما هم خواب‌تون نمیاد؟ 
- یه صدایی از توی حیاط شنیدم، اومدم پی‌اش! 

هم‌زمان گوش تیز کردم که صداهای اطرافم را به‌خاطر بسپارم. 

- من هیچ صدایی نشنیدم! 
-مطمئنید؟ صدای وحشتناک افتادن یه چیزی از پشت بوم بود.
 
کلمه‌ی پشت بام در لحظه روی زبانم چرخید وگرنه اصلا چه می‌دانستم آن "چیز" احتمالا سنگین از کجا افتاده روی زمين. 


به شازده کوچولو فکر کردم و دوباره فکر کردم آن صدا برای شازده کوچولو بودن زیادی بزرگ بود. 

زن گفت: چای یا قهوه می‌خورید؟ 
گفتم: این موقع شب نه! خوابم می‌پرد و تا صبح باید داستان‌سرایی کنم! 
از حرف خودم خندیدم و گمان کردم حرف بامزه‌ای زده‌ام، چهره‌ی بی‌تفاوت زن از آن فاصله و زیر نور کم رمق ماهی که اصلا نمی‌دانستم کجاست خنده‌ام را جمع کرد و دوباره بالاپوشم را از دو طرف کشیدم به خودم. 

زن گفت: شب‌ها خیلی طولانی‌اند. 
و دیدم که سیگار دیگری روشن کرد. روی نیمکت کهنه‌ی وسط حیاط نشستم تا راحت‌تر بتوانم به حرف‌هایش گوش کنم. گردنم درد گرفته بود.
-شاید بهتر باشد از اول غروب دیگر چای یا قهوه نخورید! 

-پس چکار کنم؟ 
- من و همسرم فیلم می‌بینیم. گاهی بازی می‌کنیم. منچ و مارپله. 

دوباره خندیدم و دوباره خنده‌ام را و بالاپوشم را جمع کردم. 
- فیلم‌های توی خیابان را هر روز می‌بینم. فیلم زندگی خودم را هرشب مرور می‌کنم. فیلم به چه کارم می‌آید. 

داشت لابلای برگ‌های اکالیپتوس دنبال چیزی می‌گشت. 
- ها... بیا... اومد بالاخره

-چی اومد؟ 
-ماه! خودتم داشتی دنبالش می‌گشتی.

از روی نیمکت بلند شدم و آمدم نزدیک ساختمان روی پنجه‌ی پا و دیدمش. عینکم را نزده بودم و چیزی که می‌دیدم مجموعه‌ای ابری از نور زرد بود. خب همین هم غنیمت بود. اینکه من درست نمی‌دیدمش دلیل بر درست نبودنش نبود. 

-قشنگه.. نه؟ 
-خیلی 

-فکر کن یه چیز گرد خیلی بزرگ وسط آسمون همینجور معلق وایساده، خود تو هم روی یه چیز گرد خیلی بزرگِ معلق وایسادی! اون تو رو نگاه می‌کنه، تو اونو. 

صدای گوشخراش یک موتور سیکلت برای چند لحظه ارتباط کلامی ما را قطع  کرد. 

دستم را گذاشتم پشت گردنم و پرسیدم: شما صدای افتادن چیزی را از آسمان نشنیدید؟ 
- شاید شازده کوچولو بوده و با صدای بلندی خندید. آن‌قدر صدای خنده‌اش بلند شد که فکر کردم حتما جمشيد از خواب می پرد.
 
-برای صدای شازده‌کوچولو زیادی بزرگ بود آخه
-گفتی قهوه نمی‌خوری؟ 
حتی منتظر جوابم نماند. پنجره را بست و چراغ را خاموش کرد. 

یک برگ اکالیپتوس از روی زمين برداشتم و با دستم خردش کردم. بوی عجيبی دارد و هربار که همچین بوهایی به هم می‌خورد تصمیم‌های عجیبی برای خانه‌داری می‌گیرم. مثلا اینکه چند برگ ازش بچینم و ببرم خانه و شب‌ها دم‌نوش‌های خوشمزه درست کنم. یا این‌که فردا عصر حتما کیک هویج درست می‌کنم و برای همسایه‌ی طبقه‌ی بالا می‌برم و باهاش دوست می‌شوم. یا از این به بعد حتما توی قوری چای عناب می‌ریزم. 

برگ‌ها را از توی دستم ریختم کف حیاط. 

توی آشپزخانه صدای سوت کتری بلند شد. جمشيد با قیافه‌ی یک قاتل فراری نشسته بود پشت میز و یک صدای ممتد زشت را با جعبه‌ی خالی کبریت در می‌آورد و هی زیر لب می‌گفت انگار یه دسته غاز وحشی حمله کردن تو اتاق خواب! صدای کشیده شدن پایه‌ی صندلی از جایم پراند و جمشيد درست روی لبه‌ی درگاهی آشپزخانه رویش را به‌سمتم برگرداند و گفت: یادته گفته بودی وقتی بچه بودی یه دسته غاز وحشی از وسط کوچه‌تون رد شدن و تو ترسیدی؟ 

گفتم آره. اولین‌بار بود که یکی از بچه‌های کوچه داشت ماجرای قتل اميرکبير توی حمام فین رو تعریف می‌کرد. 

- و تو فکر کردی قاتل‌های امیرکبیر حمله کردن! 
قهقهه زد و محکم خورد به در آشپزخانه. از صدای کوبیده شدن در به دیوار تکان سختی خوردم و پشت گردنم تیر کشید. 

بعد خودش را جمع کرد و صورتش را جدی کرد و گفت:
-حق داشتی! حمله‌ی غازهای وحشی خیلی ترسناکه! 

قوطی نسکافه و جعبه‌ی چای کیسه‌ای کنار هم و هر دستم روی یکی‌شان. 
یا باید چای می‌خوردم یا یک قهوه‌ی فوری.

کانال عصر ایران در تلگرام

دیگر خبرها

  • تجربه سینما ترس، ترسناک‌ترین در ایران
  • برای تماشای بازیگران ترکیه‌ای یا قصۀ شمس و مولانا؟
  • عکس | عاشقانه ریما رامین‌فر با همسررش امیر جعفری
  • آغاز اردوی تیم ملی کشتی فرنگی
  • ویسی، در و پنجره‌های فولاد را بست!
  • سفر وزیر ورزش به تایلند برای تماشای فینال فوتسال آسیا
  • کتاب «رازهای زیارت اربعین» روانه بازار نشر شد
  • روزگار متفاوت زنان اراکی
  • آدینه با داستان/ چی از آسمان افتاد؟!
  • شعار سی‌وپنجمین نمایشگاه کتاب تهران پیام‌های مهمی دربر دارد/ پنجره‌ای گشوده به تمدن ایران زمین